شعر
شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰ ق.ظ
دلم رمیده شدو غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید برسر ایمان خویش میلرزم
که دل بدست کمان آبرویست کافر کیش
.......
بکوی میکده گریان وسر فکنده روم
چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بماندو نه ملک اسکندر
نزاع بر سردینی دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه ای بکف آور زگنج قارون بیش
- ۹۴/۰۴/۰۶